هامانهامان، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه سن داره

هامان هستی مامان

شعرهای کودکی

جوجه طلایی جوجه جوجه طلا یی نوكت سرخ و حنا یی تخم خود راشكستی چجوری بیرون جستی گفتا جایم تنگ بود دیوارش از سنگ بود نه پنجره نه در داشت نه كس ز من خبر داشت دادم به خود یك تكان مثل رستم پهلوان تخم خود را شكستم اینجوری بیرون جستم     توپ قشنگم توپ سفیدم قشنگی و نازی حالا من میخوام برم به بازی بازی چه خوبه با بچه های خوب بازی میکنم با یه دونه توپ چون پرت میکنم توپ سفیدم را از جا میپره میره تو هوا قل قل میخوره تو زمین ورزش یک ودو سه و چارو پنج و شش یک و دو و سه و چارو پنج و شش       ...
8 اسفند 1390

آرزو

  هامان عزیز آرزویی بکن ... گوشهای خدا پر از آرزوست و دستهایش پر از معجزه آرزویی بکن ... شاید کوچکترین معجزه اش بزرگترین آرزوی تو باشد .   هر چه آرزوی خوبه مال تو ... ...
7 اسفند 1390

تشکر از دوستان

    دعایت میکنم هر شب نمیدانم چه میخواهی ! از او خواهم برای تو در این شب ها : هر آنچه در دلت خواهی     دوستان من مثل گندمند بعنی یک دنیا برکت و نعمت نبودنشان قحطی و گرسنگی است و من چه خوشبختم که زردی خوشه های گندم در اطرافم موج میزند مهربانی ات را قدر میدانم و آنرا در سیلوی جان نگهداری خواهم کرد باسلامی دوباره خدمت تمامی دوستان عزیز و مهربانم که این مدت با نظراتشون منو امیدوار کردند و فضایی پر از مهر رو برام فراهم کردند از اینکه نتونستم به تک تک پیامها جواب بدم شرمنده ام این مدت با ...
7 اسفند 1390